بسم الله الرحمن الرحیم
ساعت نزدیک به چهار صبح است و من از بزم اشک ها و لبخندها برگشته ام، از خواندن کتابی که مدت ها بود در کتابخانهٔ مجازی ام خاک می خورد…
اول فقط میخواستم زودتر خوابم ببرد، اما «#نیلوفر_شادمهری» خواب را از سرم برد، برد به حوالی شهری در #فرانسه، به #کلیسا های کم رونق، به عصر #لاییسیته…
خوابم را برد به جایی که آدمهای دور و برم، در حسرت نفس کشیدن هوایش، پرپر میزنند… پرپر میزنند چون باور ندارند ما عقب نیفتادیم و در گذار گیر کرده ایم… باور ندارند ایران اگر چهل سالِ پیش متولد نمیشد، حالا کشوری بود هم قد الجزایر و شاید اگر خیلی قد میکشید، میشد به اندازه ی عربستان…
دلم میخواست دوره بیفتم و این کتاب را به تمام زنانی که میشناسم هدیه دهم…
و حالا میفهمم چرا #حضرت_ماه امر به خواندن #خاطرات_سفیر کرده است…
حالا میفهمم تجلی در و گهر سخنش را…
دلم نمیخواهد گل درشت حرف بزنم…
اما حالا که به جای اشک از چشم، کلمه از دستانم بر روی صفحه ی سفید مجازی میچکد… دیگر نمیتوانم احساسم را کنترل کنم. دیگر نمیخواهم به زیبا نوشتن فکر کنم، دیگر نمیتوانم به زیرپوستی ابراز عقیده کردن بیندیشم…
دلم میخواهد احوالاتم را فریاد بزنم…
فقط به #امبروژا فکر میکنم… فکر میکنم حالا کجاست، چه میکند… دلم میخواست از نیلوفر این را بپرسم.
دلم میخواست بپرسم #ریاض کجا توانست عقاید شیعیان را بشناسد؟
کاش میشد طعم شیرین #زن_شیعه_مسلمان بودن را به تمام مونث های جهان چشاند…
تا دیگر حنای #فمینیسم و بوق و کرناهای مدعیان #حقوق_زن برایشان اثر نداشته باشد…
کاش … کاش میشد حقیقت را عرضه کرد
کاش میتوانستم کاری برای جمعه ها بکنم…
چقدر کلافه ام
و این کلافگی چقدر زود دست از سرم بر میدارد…
کاش میشد هر روز، به جای دغدغه هایم، روزمرگی هایم را درون جعبه ای بگذارم و بیندازمش ته کمد زندگی ام!
ثبت کردم که بماند
21 دی 97
3:58
اتفاقی نیست نوشت: چرا باید #جمعه به سراغ این کتاب بروم؟… همین جمعه ها که مدت ها بود دلتنگشان بودم…مدت ها بود دلتنگ بودم برای اشک هایی که بشود در جایی به غیر از پای روضه ی باز ریختشان بیرون… چقدر دلم میخواهد آن جمعه از راه برسد، شاید آن دوشنبه و شاید هم شنبه! و چقدر آماده نیستم…چقدر کار زمین مانده دارم… چقدر عقب مانده ام… چقدر…
همذات پندازی نوشت: همه جای کتاب خودم را میگذاشتم جای نیلوفر و فکر میکردم اگر من جایش بودم نمیتوانستم انقدر خوب حرف بزنم، شاید حتی کم می آوردم، شاید حتی به خودم شک میکردم… و کلافه میشدم از حجم نا آگاهی طرق مقابلم!! فهمیدم چقدر نا بلدم و چقدر بی سواد و چقدر کم صبر!! یعنی دست کم باید بر این ویژگی ها کار کنم!
انتقاد و پیشنهاد نوشت: اولش از اینکه کتاب با لحن عامیانه نوشته شده است، شاکی شدم، ولی آنقدر محتوایش جذاب هست که ارزش خواندن داشته باشد. به هر کس که در جستجوی حقیقت است یا اقلا روزنه ای به سوی حقیقت و تفکر، پیشنهاد میکنم.
عذرخواهی نوشت: اکیدا شرمندهٔ شما هستم بابت نظراتی که بی پاسخ و حتی در انتظار تایید وبلاگ مانده اند. ممنونم که مرا و نوشته هایم را تحمل میکنید و میخوانید، به شدت درگیر امتحان و درس و اموری از زندگی شخصی ام هستم. ان شاءالله در فرصتی از خجالت شما و محبت هایتان در می آیم… حلال بفرمایید. پیشاپیش از عدم رسیدگی به نظرات عذرخواهی میکنم.
آخرین نظرات